زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خوار بار فروشی محلّه شد و با خجالت به صاحب مغاذه گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچّه اش بی غذا مانده اند و از او درخواست کرد که کمی خواربار به او بدهد تا وقتی کاری پیدا کرد قرض خود را ادا کند.
-
-
-
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و صحبتهای زن را می شنیدسریع به مغاذه دار گفت : ببینید خانم چه می خواهد خرید این خانم با من !
خواربار فروشی که نمی خواست پیش مشتری هایش جواب رد داده باشد ولی چندان هم راضی به دادن جنس رایگان نبود، رو به مشتری کرد و گفت : لازم نیست خودم می دهم!
-
-
-
-
مغاذه دار فکری کرد و با پیشخندی گفت:
فهرست خریدت را روی ترازو بگذار و به اندازه وزنش هر چه خواستی بردار! زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی را برداشت و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت .
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت .
خواربار فروش باورش نشد و با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراز کرد ، کفه ترازو برابر نشد . آن قدر چیزگذاشت تا کفه ها برابر شدند.
-
-
-
-
در این وقت خوار بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است .
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته شده بود :
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن .
-
-
-
-
فقط خداست که می داند وزن دعای خالص پاک چقدر است .
مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کار های آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تد تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .
-
-
-
-
مرد از فرشته ای پرسید :
شما دارید چکار می کنید ؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ، ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم .
-
-
-
-
مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید : شما ها چیکار می کنید ؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان ، به بندگان زمین می فرستیم .
-
-
-
-
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته !!
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چیکار می کنی و چرا بیکاری ؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است .
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
-
-
-
-
مرد از فرشته پرسید چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند :
خدایا متشکریم.
موضوع داستان من در مورد چهار شمع است که هر کدام اسم مشخصی دارند و همه ی شمع ها با وزیدن بادی یا فوت کردن و ... خاموش می شوند اما در بین آنها فقط امید است که پایدار می ماند .
چهار شمع ...............
چهار شمع به آرامی می سوختند و با هم گفت و گو می کردند .
-
-
-
-
محیط به قدری آرام بود که گفت و گوی شمع ها شنیده می شد .
-
-
-
-
اولین شمع می گفت : من << دوستی >> هستم اما هیچکس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگریز خاموش خواهم شد .
شمع دوستی کم نور تر و کم نور تر شد و خاموش گشت .
-
-
-
-
شعله دوم می گفت : من <<ایمان >> هستم اما اغلب سست می گردم و خیلی پایدار نیستم .
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد .
-
-
-
-
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد :
من << عشق >> هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند . آنها حتی فراموش می کنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد .
-
-
-
-
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد . چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت : شما چرا نمی سوزید ! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید ؟
و ناگهان به گریه افتاد .
-
-
-
-
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت : نگران نباش ! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد .
من امید هستم .
نامت چه بود ؟ آدم
فرزند ؟ مرا نه مادری نه پدری ، بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد ؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت ؟ زمین خاک
قدرت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده ؟ حوّای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت ؟ روز جمعه ، به گمانم روز عشق
رنگت ؟ اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت ؟ رنگی یه رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست نه آنچنان وزین که نشینم به روی خاک
جنست ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
شغلت ؟ در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟ خدا
نام وکیل ؟ آن هم خدا
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟ همین
حکمت ؟ تبعید در زمین
همدست در گناه ؟ حوّای آشنا
ترسیده ای ؟ کمی
ز چه ؟ که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟ بلی
که ؟ گاهی فقط خدا
دلتنگ گشته ای ؟ زیاد
یرای که ؟ تنها خدا
آورده ای سند ؟ بلی
چه ؟ دو قطره اشک
داری تو ضامنی ؟ بلی
چه کسی ؟ تنها کسم خدا
در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
دو بیمار در یک اطاق
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره بود ، بنشیند و بیرون را تماشا کند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .
-
-
-
-
آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند .
از همسر ،خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .
-
-
-
-
ً ً ً پنجره رو به یک پارک باز می شود که دریاچه زیبایی دارد .
مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کنند ، و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم هستند. درختان کهن به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده اند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شود .
همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هماطاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه می گرفت ٍ ٍ ٍ
-
-
-
-
روز ها و هفته ها سپری شد . تا این که روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اطاق بیرون بردند . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد . مرد به آرامی و با درد بسیار . خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون پنجره بیاندازد . بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی .......
-
-
-
-
در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد .
-
-
-
-
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اطاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است .
پرستار پاسخ داد ::
ولی آن مرد کاملا نابینا بود . پس مرد فهمید که چقدر آن مرد نابینا به او احساس آرامش می داده است
احساستان را دراین مورد بیان کنید . s.A
آیا شما به تنهایی موفق می شوید در تحصیل یا هر چیز دیگری گام بردارید ؟
خیر .... این داستان را بخوانید و متوجه سخن من شوید .
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد . در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند . برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد .
-
-
-
-
در همان وضعیت استفباک ، آلبرشت دورِر و برادرش آلبرک (دو تا از 18 فرزند ) رویایی را در سر می پروراندند . هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند ، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیلی به نورنبرگ بفرستد .
-
-
-
-
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب ، دو برادر تصمیمی گرفتند . آنها قرار گذاشتند که با سکه قرعه بیندازند . بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد ، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در 4 سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد . آنها در صبح یک روز یکشنبه در کلیسایی سکه انداختند و آلبرشت دورر برنده شد .
-
-
-
-
آلبرشت به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد که برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود . در زمان فارغ التحصیلی او در آمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود .
-
-
-
-
-
وقتی هنرمند جوان پس از 4 سال به دهکده اش برگشت ، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده ، یک ضیافت شام برپا کردند .
-
-
-
-
بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و به برادر دوست داشتی اش برای قدر دانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود ، یک نوشیدنی تعارف کرد و چنین گفت : آلبرت ، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست ، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم .
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت . اشک از چشمان او سرازیر شد ... سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت : نه !
-
-
-
-
-
از جا بر خواست و در حالی که چشمهایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوست شان داشت ، خیره شد و به آرامی گفت : نه برادر ! من نمی توانم به نورنبرگ بروم ، دیگر خیلی دیر شده ، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده ، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم ، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم ... من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم ، نه برادر ، برای من دیگر خیلی دیر شده ...
-
-
-
-
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد . هم اکنون صد ها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر ، قلمکاری ها و آبرنگ و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری می شود .
-
-
-
-
یک روز آلبرشت دورر برای قدر دانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود ، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود ، به تصویر کشید و او نقاشی استادانه اش را صرفا دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساسات خود را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنر مندانه او را ( دستان دعا کننده ) نامیدند.
-
-
-
-
دفعه بعدی که شما با یک اثر هنری مواجه می شوید ، نگاه دیگری بیاندازید .
بگذارید برای شما یاد آور این باشد که هیچ کس – هیچ کس – به تنهایی موفق نمی شود !
فکر کنم متوجه حرف من شدید // OK