وزن دعای خالص و پاک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خوار بار فروشی محلّه شد و با خجالت به صاحب مغاذه گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچّه اش بی غذا مانده اند و از او درخواست کرد که کمی خواربار به او بدهد تا وقتی کاری پیدا کرد قرض خود را ادا کند.

-

-

-

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و صحبتهای زن را می شنیدسریع به مغاذه دار گفت : ببینید خانم چه می خواهد خرید این خانم با من !

خواربار فروشی که نمی خواست پیش مشتری هایش جواب رد داده باشد ولی چندان هم راضی  به دادن جنس رایگان نبود، رو به مشتری کرد و گفت : لازم نیست خودم می دهم!

-

-

-

-

مغاذه دار فکری کرد و با پیشخندی گفت:

فهرست خریدت را روی ترازو بگذار و به اندازه وزنش هر چه خواستی بردار! زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی را برداشت و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت .

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت .

خواربار فروش باورش نشد و با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراز کرد ، کفه ترازو برابر نشد . آن قدر چیزگذاشت تا کفه ها برابر شدند.

-

-

-

-

در این وقت خوار بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده  است .

روی کاغذ ، فهرست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته شده بود :

ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن .

-

-

-

-

فقط خداست که می داند وزن دعای خالص پاک چقدر است .

جواب محبت های خدارا با ؟؟؟؟؟؟؟؟ بدهید

مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کار های آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تد تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

-

-

-

-

مرد از فرشته ای پرسید :

شما دارید چکار می کنید ؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ، ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم .

-

-

-

-

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید : شما ها چیکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان ، به بندگان زمین می فرستیم .

-

-

-

-

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته !!

مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چیکار می کنی و چرا بیکاری ؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است .

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

-

-

-

-

مرد از فرشته پرسید چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند :

خدایا متشکریم.

باید در هر کاری امید داشت می دونید چرا ؟

موضوع داستان من در مورد چهار شمع است که هر کدام اسم مشخصی دارند و همه ی شمع ها  با وزیدن بادی یا فوت کردن و ... خاموش می شوند اما در بین آنها فقط امید است که پایدار می ماند . 

چهار شمع ...............

چهار شمع به آرامی می سوختند و با هم گفت و گو می کردند .

-

-

-

-

محیط به قدری آرام بود که گفت و گوی شمع ها شنیده می شد .

-

-

-

-

اولین شمع می گفت : من << دوستی >> هستم اما هیچکس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگریز خاموش خواهم شد .

شمع دوستی کم نور تر  و کم نور تر شد و خاموش گشت .

-

-

-

-

شعله دوم می گفت : من <<ایمان >> هستم اما اغلب سست می گردم و خیلی پایدار نیستم .

در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد .

-

-

-

-

شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد :

من << عشق >> هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند . آنها حتی فراموش می کنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!

و بی درنگ از سوختن باز ایستاد .

-

-

-

-

در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد . چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت : شما چرا نمی سوزید ! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید ؟

و ناگهان به گریه افتاد .

-

-

-

-

با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت : نگران نباش ! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد .

من امید هستم .

یک کم به خودتون بیای و بفهمید که کی هستید و ...

نامت چه بود ؟ آدم

فرزند ؟ مرا نه مادری نه پدری ، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد ؟ بهشت پاک

 اینک محل سکونت ؟ زمین خاک

قدرت ؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده ؟ حوّای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت ؟ روز جمعه ، به گمانم روز عشق

رنگت ؟ اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت ؟ رنگی یه رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان

وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست نه آنچنان وزین که نشینم به روی خاک

جنست ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟ در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟ خدا

نام وکیل ؟ آن هم خدا

جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟ همین

حکمت ؟ تبعید در زمین

همدست در گناه ؟ حوّای آشنا

ترسیده ای ؟  کمی

ز چه ؟ که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟ بلی

که ؟ گاهی فقط خدا

دلتنگ گشته ای  ؟ زیاد

یرای که ؟ تنها خدا

آورده ای سند ؟ بلی

چه ؟ دو قطره اشک

داری تو ضامنی ؟ بلی

چه کسی ؟ تنها کسم خدا

در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

دو بیمار در یک اطاق

دو بیمار در یک اطاق

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره بود ، بنشیند و بیرون را تماشا کند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .

-

-

-

-

آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند .

از همسر ،خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .

-

-

-

-

ً ً ً پنجره رو به یک پارک باز می شود که دریاچه زیبایی دارد .

مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کنند ، و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم هستند. درختان کهن به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده اند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شود .

همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هماطاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه می گرفت  ٍ ٍ ٍ

-

-

-

-
   روز ها و هفته ها سپری شد . تا این که روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اطاق بیرون بردند . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد . مرد به آرامی و با درد بسیار . خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون پنجره بیاندازد . بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی .......

-

-

-

-

در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد .

-

-

-

-

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اطاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است .

پرستار پاسخ داد ::

ولی آن مرد کاملا نابینا بود . پس مرد فهمید که چقدر آن مرد نابینا به او احساس آرامش می داده است

احساستان را دراین مورد بیان کنید .           s.A

شما به تنهایی موفق میشوید در تحصیل یا هر چیز دیگری گام بردارید؟

آیا شما به تنهایی موفق می شوید در تحصیل یا هر چیز دیگری  گام بردارید ؟

خیر .... این داستان را بخوانید و متوجه سخن من شوید . 

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد . در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند . برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد .

-

-

-

-

در همان وضعیت استفباک ، آلبرشت دورِر و برادرش آلبرک (دو تا از 18 فرزند ) رویایی را در سر می پروراندند . هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند ، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیلی به نورنبرگ بفرستد .

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب ، دو برادر تصمیمی گرفتند . آنها قرار گذاشتند که با سکه قرعه بیندازند . بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت  و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد ، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در 4 سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی    می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد . آنها در صبح یک روز یکشنبه در کلیسایی سکه انداختند و آلبرشت دورر برنده شد .  

آلبرشت به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد که برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود . در زمان فارغ التحصیلی او در آمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود .  

-

وقتی هنرمند جوان پس از 4 سال به دهکده اش برگشت ، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده ، یک ضیافت شام برپا کردند .  

بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و به برادر دوست داشتی اش برای قدر دانی از سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود ، یک نوشیدنی تعارف کرد و چنین گفت : آلبرت ، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست ، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم .

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت . اشک از چشمان او سرازیر شد ... سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت : نه !  

-

 -

از جا بر خواست و در حالی که چشمهایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوست شان داشت ، خیره شد و به آرامی گفت : نه برادر ! من نمی توانم به نورنبرگ بروم ، دیگر خیلی دیر شده ، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده ، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم ، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم ... من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم ، نه برادر ، برای من دیگر خیلی دیر شده ...

-

-

-

-

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد . هم اکنون صد ها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر ، قلمکاری ها و آبرنگ و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگه داری می شود .

-

-

-

-

یک روز آلبرشت دورر برای قدر دانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود ، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود ، به تصویر کشید و او نقاشی استادانه اش را صرفا دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساسات خود را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنر مندانه او را ( دستان دعا کننده ) نامیدند.

-

-

-

-

دفعه بعدی که شما با یک اثر هنری مواجه می شوید ، نگاه دیگری بیاندازید .

بگذارید برای شما یاد آور این باشد که هیچ کس – هیچ کس – به تنهایی موفق نمی شود !

فکر کنم متوجه حرف من شدید //  OK