حکایت ها ؟...................

حکایت زن و همسایه

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

پ.ن : زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟ 

 

 

هیزم شکن

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید:چرا گریه می کنی؟هیزم شکن گفت:تبرم توی رودخونه افتاده.فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"هیزم شکن جواب داد:"نه"فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید:آیا این تبر توست؟دوباره، هیزم شکن جواب داد:"نه".فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید:آیا این تبر توست؟جواب داد:آره.فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با بریتنی اسپیرز می اومدی. و باز هم اگه به بریتنی اسپیرز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. 

نکته اخلاقی:

هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده .

پ . ن : اصلا صداقت از سر و کول ما آقایون می ریزه !!!!! 

 

 

 

 

پوستین کهنه در دربار

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغ زده می‌شدند. وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

پ . ن : راستی خیلی خوب بود انسان نگاهی به گذشته خودش می کرد و یادش نمی رفت کی بوده و از کجا آمده ؟ و بلاخره قراره به کجا بره !!! 

 

 

 

عشق مادری

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.  تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،  " این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند." 

گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند .

پ . ن : مشکلاتی که برای ما انسانها در زندگی پیش می آید خراش عشق خداوند هستند که باعث می شود ما وجودش را از یاد نبریم و مطمئنا خودش هم این مشکلات را برای ما حل می کند .

«آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد»

این ضرب المثل کنایه است از اینکه برایت نقشه شومی کشیده ام و حالت را میگیرم.توی کتاب «سه سال در دربار ایران» نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.

او نوشته:ناصرالدین شاه سالی یکبار (آنهم روز اربعین) آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هریک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک میکردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده ای دیگهای بزرگ را روی اجاق میگذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان مینشست و قلیان میکشید و از آن بالا نظاره گر کارها بود.سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد و او می بایست کاسه آنرا از اشرفی پرکند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت میشد.به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خوب! بهت حالی میکنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!

پ . ن : این ضرب المثل های قدیمی  هم برای خودش حکایت های جالبی داره . قبول دارید ؟؟؟؟ 

 

 

 

خر ما از کره گی دم نداشت     

 مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد.فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.خود را به خانه ایی درافکند.زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد. مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ”دخیلم!“. قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند. نخست از یهودی پرسید.گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم. قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!(یهودی 50 دینار بابت حق الزحمه قاضی داد )جوانِ پدر مرده را پیش خواند . گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام.قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی! و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد!چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت:قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش! مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید. قاضی آواز داد : هی! بایست که اکنون نوبت توست! صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است .

پ.ن : شاید خیلی ها ضرب المثل «خر ما از کرگی دم نداشت » را شنیده بودند ، ولی حکایتش را فراموش کرده بودند منم به قصد یادآوری این مطلب را براتون گذاشتم .  

 

 

 

مرد و مار

مولا نا در بخشی از اشعار خود ماجرایی را بیان کرده : روزی عاقلی در بیابان فردی را می بیند که زیر درختی خوابیده و دهانش باز است . ناگهان ماری وارد دهان او می شود . فرد عاقل آن شخص را بیدار می کند و به او دستور می دهد که از سیب های زیر درخت هر آنچه می تواند بخورد و مدام او را می دواند . آن شخص هم آن قدر سیب می خورد که تا دهانش سیب می شود . و مدام به فرد عاقل می گفت : این چه کاری است که تو با من می کنی ؟ با کافر هم این کار را نمی کنند . مگر من با تو چه کرده ام که سزاوار چنین عذابی هستم ؟! خدا نکند کسی تو را ببیند و دچار تو شود ... تا اینکه هر چه خورده بود را بالا آورد و همچنین ماری نیز بیرون آمد . وقتی آن شخص مار را دید تعجب کرد . از حرفهایی که زده بود شرمسار شد و از فرد عاقل بسیار تشکر و عذر خواهی کرد . سپس از آن مرد پرسید : خب چرا از اول نگفتی تا از تو گله و شکایت نکنم ؟ فرد عاقل پاسخ داد : اگر از ابتدا می فهمیدی که ماری وارد بدنت شده است از ترس و ناامیدی می مردی و دیگر توان سیب خوردن و دویدن را نداشتی . مرد خجالت زده شد و فهمید که فرد عاقل جز خیر و خوبی او را نمی خواسته . حال ما انسان ها چون حکمت خدا را در بسیاری امور نمی دانیم ، مدام گله و شکایت می کنیم و احساس نارضایتی داریم در حالی که چون برخی از حکمت های خدا از محدوده ی عقل ما خارج است از خدا فرار می کنیم درحالی که اگر می دانستیم خدا چقدر ما را دوست دارد و خوبی ما را می خواهد ، هیچ گاه دچار تردید و یأس نمی شدیم .

پ . ن : در بسیاری از مشکلات که برای انسان پیش می آید حکمتی نهفته است .

پ . ن : به زندگی با دید مثبت بنگریم و باور کنیم خدا همیشه با ماست و شاهد اعمال و رفتار ماست .

پ . ن : البته اگر اشعار مولانا با تفسیر زیبا می خواهید به وبلاگ دوستم برگ بی برگی مراجعه کنید . 

 

 

 

 

تفکر برتر

جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم.»جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»جک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»جک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»جک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. و اعلام کردم الاغی به قیمت استثنایی 2 دلار فقط 2 دلار به فروش می رسد ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

پ . ن :  همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره‌برداری هست.

با ربط : پست بعدی را توی ایام عید احتمالا می دهم پس سال نو همه مبارک 

 

 

 

 

انشا در مورد فصل بهار

فصل باهار فصل خیلی خوبی است چند سال است که من نمیدانم هر وخت عید میشود باهار می آید یا هر وخت باهار می آیدعیدمیشود!! وختی هم که از بابام می پرسم می گوید بچه این فوضولیا به تو نیومده برو درست را بخون که بارا خودت یه آدمی بشی "  من نمیدانم مگر آنهایی که درس نخوانده اند آدم نیستند؟؟ یعنی آدم اول آدم میشود بعد درس میخواند یا اول باید درس بخواند تا آدم شود؟؟!!!اما من فکر میکنم که آدم اول باید درس بخواند تا بعد شاید آدم بشودچون اگر همین جوری آدم, آدم  میشد پس دیگر فایده درس خواندن چه بود؟ خلاصه من امسال هم نفهمیدم که اول عید شد یا اول باهار آمد.ولی خب  فصل باهار  علاوه بر میوه های خوب خوب ,آجیل و شیرینی هم دارد  البته خانه ی ما زیاد ندارد اما خانه  عمو علی اینا خیلی دارد . فکر کنم آنجا بیشتر باهار می آید . در عید ما عیدی هم میگیریم و با آن تا 13 بدر  صفا میکنیم و پز میدهیم اما من بعدش باید عیدی هایم را به بابا بدهم که حقوقش را هنوز نگرفته البته بابا میگوید که من عیدیت را بعدا بهت میدم ولی یادش میرود البته من فکر میکنم بابام میخواهد برای من یک 206 آلبالویی  بگیرد  و دارد قسط هایش را میدهد و یک روزی میگوید بیا بچه اینم سوویچ ماشینت. در باهار 2هفته ای مدرسه ها تعطیل است و بچه ها خوشحالند و بشکن میزنند, مخصوصا امسال که دیگه از پیک بهاری هم خبری نبود و ما تو اونجامون عروسی بود!! راستی در باهار 13بدر هم هست اما نمیدانم چرا در ماههای دیگر نیست؟! 13بدر روزی است که ما به دامن طبیعت میرویم و آنرا به گُه میکشیم و روی پوست درختان مینویسیم:" این یادگار من است هر کس بخواند خر است."

فقط یک چیزش بد است و آنهم کمبود دستشویی هایش است و به قول بابام نمیدانم چرا این مسئولین جاکش  یه فکری به حال آن نمیکنند. من نمیدانم جاکش یعنی چه ولی فکر کنم یه چیز تو مایه های زحمتکش باشد.خلاصه بهار  خیلی خوب و خوشکل است و من دوستش دارم و خدا کند او هم من را دوست داشته باشد. این بود انشای من در مورد فصل باهار. 

 

 

آرزو

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی …. دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم.خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!پری چوب جادوییش و چرخوند و………اجی مجی لا ترجی و آقا ۹۲ ساله شد!

پیام اخلاقی این داستان:

مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ، ولی پریها……………. مونث هستند !!!!!!!

نتیجه اخلاقی برای اقایون: اگه یه پری جلوتون حاضر شد مواظب ارزوهاتون باشین!

پ . ن : آقایون به کار خودشون مشغول باشن و آرزوهاشون را بکنند ، پری برای داستانهاست !!!!! 

 

 

 

نظر نظر نظر یادتون چی؟ نره                      تماس با همراه من : 09379428833

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد